17 آذر ساعت 2 بعد از ظهر از بيمارستان اومديم خونه. يك خوشحالي همراه با استرس وحشتناك تموم وجودمو گرفته بود .مثل هميشه دلواپس سلامتيت بودم .الهي قربونت برم با دو تا مادر بزرگها رفتيم خونه خودمون .باورم نميشد ديگه تنها نيستم وتو پيشم هستي .حدود ساعت 5 عمه سپيده والنا اومدند .النا كه باورش نميشد وخجالت ميكشيد بياد پيشمون با هزار ناز اومد پيشمون و ميخواست گريه كنه.راستي تو هم براش يك هديه آورده بودي .راستي تو والنا عاشق همديگه هستيد و خيلي براي هم ذوق ميكنيد قلبون دوتاتون برم هوا تاريك شد واسترس تموم وجودمو گرفته بود دلم ميخواست تنها بودمو و فقط گريه ميكردم. تو هم فقط گريه ميكردي و شير نميخوردي .من و عمه سپيده از گريه هات وحشت داشتيم و مي ترسي...